معنی از خورش های اصیل ایرانی

فارسی به عربی

اصیل

اصیل، رجل محترم، صافی، صریح، نبیل

فرهنگ عمید

اصیل

دارای نژاد خوب، نژاده، نجیب: آدم اصیل،
به دور از تحریف یا تغییر، اصلی، واقعی: فرهنگ اصیل اسلامی،


خورش

هرنوع خوراک نسبتاً آبداری که معمولاً با پلو خورده می‌شود، خورشت: خورش قیمه،
[قدیمی] خوراک، غذا، خوردنی،
(اسم مصدر) [قدیمی] خوردن،

لغت نامه دهخدا

خورش

خورش. [خوَ / خ ُ رِ] (اِ) غذا. طعام. (ناظم الاطباء). قوت. خوردنی. (یادداشت بخط مؤلف):
چهل روز افزون خورش برگرفت
بیامد دمان تا چه بیند شگفت.
فردوسی.
همان نیزتنگی در آن رزمگاه
زبهر خورشها بر او بسته راه.
فردوسی.
گمانی چنان برد کو را بخواب
خورش کرد بر پرورش برشتاب.
فردوسی.
برآمیختندی خورشها بهم
نبودی بخور اندرون بیش و کم.
فردوسی.
بجز مغز مردم مده شان خورش
مگر خود بمیرند از این پرورش.
فردوسی.
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی به پلیدی تو ماهیان بکژار.
بهرامی.
همیشه تا خورش و صید باز باشد کبک
چنان کجا خورش و صید یوز باشد رنگ.
فرخی.
بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش
شگفت نیست از او گر شکمْش کاواک است.
لبیبی.
خورشها پاک و جان افزای و نوشین
چو پوششهای نغز و خوب و رنگین.
(ویس و رامین).
خورش را گوارش می افزون کند
ز تن ماندگیها به بیرون کند.
اسدی.
چو بینی خورشهای خوش گرد خویش
بیندیش تلخی ّ دارو ز پیش.
اسدی.
خورش باید از میزبان گونه گون
نه گفتن کز این کم خور وزآن فزون.
اسدی.
خورش گر بود میهمان را زیان
پزشکی نه خوب آید از میزبان.
اسدی.
هرچه خوشی است آن خورش جسم تست
هرچه نه خوشی است ترا آن دواست.
ناصرخسرو.
دانند عاقلان جهان کاین کبوتران
آب و خورش همی همه از عمر ما خورند.
ناصرخسرو.
تخم و برو برگ همه رستنی
داروی ما یا خورش جسم ماست.
ناصرخسرو.
از این کرد دور از خورشهای آن خوان
مهین خاندان دشمن خاندان را.
ناصرخسرو.
و آدم را فرمود این بکار که خورش تو و فرزندان تو از این خواهد بود و این را بکار تابروید. (قصص الانبیاء). طبع خون مست و تر... و غذا راستینی خونست و خورشها را غذا ازبهر آن گویند که اندر تن مردم خون خواهد رسید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). که خورش دهد مردمان را از گندم و جو و میوه. (نوروزنامه ٔ خیام).
جز آتش خور گرت خورش نیست
در مطبخ آسمان چه باشی ؟
خاقانی.
چه خورش کو خورش کدام خورش
دستخون مانده را چه جای خور است.
خاقانی.
بر سر خوان زندگی خورشت
چون جگرگوشه ایست خوان برگیر.
خاقانی.
خورش از مشرب قناعت ساخت
هم چو زمزم هم آب حیوانست.
خاقانی.
بامدادان دو شیر غرّنده
خورشی در شکم نیاگنده.
نظامی.
چرب خورش بود ترا پیش از این
روبه فربه نخوری بیش از این.
نظامی.
خو بازبریدم از خورشها
فارغ شده ام ز پرورشها.
نظامی.
دراین ژرف صحرا که مأوای ماست
خورشهای ما صید صحرای ماست.
نظامی.
خورش ده بگنجشک و کبک و حمام
که یک روزت افتد همائی بدام.
سعدی (بوستان).
توانایی تن بدان از خورش
که لطف حقت میدهد پرورش.
سعدی (بوستان).
ور چو طوطی شکر بود خورشت
جان شیرین فدای پرورشت.
سعدی (گلستان).
آتش ار هیچ نیابد که خورش سازد از آن
کارش اینست که بنشیند و خود را بخورد.
ابن یمین.
- خورش دستاس، آن مشت از دانه که در مرتبه ٔ اول در گلوی آسیا ریزند و بتازی لهوه گویند. (ناظم الاطباء).
|| طعمه. غذای ددان و پرندگان گوشتخوار:
ببردش بجایی که بودش کنام
ز بردن مر او را خورش بود کام.
فردوسی.
|| قاتق. ادام. هر چیزی که نان با وی خورند. (ناظم الاطباء). خورشت. آنچه از گوشت و روغن و سبزیها یا حبوبات و میوه پزند نیم مایع و با برنج پخته خورند. آنچه با چلو خورند از پختنی ها. طعامهایی که پزند چاشنی چلو را، چون: خورش نعناع جعفری، قیمه، قورمه سبزی، خورش چغاله، خورش آلو، مطنجن، کرفس، کنگر، اسفناج، ریواس، میرزاقاسمی، باقلاخورش، شش انداز، مسمن بادنجان کدو، بامیا، سیب، به، خورش کلم:
چواز شیر و از انگبین و خورشها
سخن بشنوی خوش بگرمی بزاری.
ناصرخسرو.
وز بهر خزّ و بزّ و خورشهای چرب و نرم
گاهی ببحر رومی و گاهی بکوه غور.
ناصرخسرو.
- بی خورش، خالی. پتی. خشک. (یادداشت مؤلف).
- نان خورش، قاتق:
یکی نان خورش جز پیازی نداشت
چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت.
سعدی (بوستان).
|| آنچه بر پوست مالند پیراستن را. داروها که بر پوست خام ریزند پیراستن آنرا. (یادداشت مؤلف). || (اِمص) اسم مصدر از فعل خوردن. (یادداشت مؤلف):
خورش گور و پوشش هم از چرم گور
گیا خورد گاهی و گاه آب شور.
فردوسی.
بکارند و ورزند و خود بدروند
بگاه خورش سرزنش نشنوند.
فردوسی.
گر بخورش بیش کنی زیستی
هرکه بسی خورد بسی زیستی.
نظامی.
پوشش از جلود کلاب و فارات و خورش از لحوم آن و میتهای دیگر. (جهانگشای جوینی).


اصیل

اصیل. [اُ ص َ] (اِخ) ابن عبداﷲ هذلی یا غفاری. صحابی بود و وی همان کسی است که هنگامی که مکه را برای پیامبر (ص) وصف کرد، فرمود: کافیست ترا ای اصیل. (از تاج العروس).

اصیل. [اَ] (اِخ) نظام الدین اصیل یا اصیل الدین. مقتدا و شیخ الاسلام عراق بود و هنگامی که شاه سلطان اصفهان را محاصره کرد و لشکر وی در شهر ریختند و دروازه ها فروگرفتند، شیخ ابواسحاق از اضطرار به خانه ٔ اصیل التجا برد و در آنجا مختفی گشت. رجوع به تاریخ گزیده ص 674 و نظام الدین شود. و خواندمیر نیز مینویسد: هنگامی که شاه سلطان اصفهان را محاصره کرد (757 هَ. ق.) امیر شیخ ابواسحاق در خانه ٔ اصیل الدین که شیخ الاسلام شهر اصفهان بود پنهان شد و چون سلطان بشهر درآمد اصیل الدین از آنرو که شاه سلطان از راه گماشتن جاسوسان در پی جستن پناهگاه شیخ ابواسحاق بود بترسید و چگونگی امر را به شاه سلطان بازگفت. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 290 شود.

اصیل. [اَ] (اِخ) شهریست در اندلس. (منتهی الارب) (آنندراج). سعدبن خیر گوید شاید از اعمال طلیطله باشد. (از معجم البلدان) (مراصد). رجوع به اصیله شود.

اصیل. [اَ] (اِخ) برادرزاده ٔ اتابک شیرگیر بود که در روزگار سلطان محمد با فدائیان الموت نبرد میکرد.خواجه رشیدالدین آرد: و در دهم ربیعالاول سنه ٔ عشرین و خمسمائه (520 هَ. ق.) میمون دژ بفرمود ساختن و زجرود و دهخدا و عبدالملک فشندی به کوتوالی آنجا نصب کرد و اصیل برادرزاده ٔ شیرگیر لشکری به دیلمان آورد، ومنهزم بازگشت و اموال و چهارپای او غنیمت گرفتند. (از جامع التواریخ چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 138).

اصیل. [اَ] (ع ص) صاحب اصل بمعنی صاحب نسب، ای کسی که آبا و اجداد او شریف و نجیب باشند. (غیاث). آنکه دارای اصل است. (از اقرب الموارد) (آنندراج). خداوند اصل و حسب و نسب و بزرگ. (مقدمه ٔ لغت میرسیدشریف جرجانی ص 3). صاحب اصل. صاحب نسب. (منتهی الارب). گهری. گوهری. بانژاد. باپروز. عریق. گرامی نژاد. نژاده. بااصل.اصلمند. نیک نژاد. (تفلیسی). رمیز. (منتهی الارب). نجیب. کسی که دارای نسب بزرگ باشد. چیزی یا کسی بااصل و بزرگ. (مؤیدالفضلا). بیخ آور. خداوند نسبت نیکو. پاک گهر. نژاده. باگهر: اگر نه آن بودی که مردی بزرگ زاده و اصیل بود و از راه دور آمده بود بفرمودمی تا همان زمان او را هلاک کردند. (تاریخ بخارا):
همیشه قاعده ٔ ملک کردگار جلیل
ممهد است بشمشیر شهریاراصیل.
عبدالواسع جبلی.
|| هر چیز محکم و استوار و بیخدار. (از منتهی الارب) (آنندراج). || محکم رای. (از اقرب الموارد). صاحب رای محکم. (از منتهی الارب).
- رای اصیل، رای استوار و محکم:
کرده ای هیچ توشه ای ره را
نیک بنگر یکی به رای اصیل.
ناصرخسرو.
|| خلیفه ٔ ثابت رای از سرداری. (منتهی الارب) (آنندراج). العاقب الثابت الرأی. (تاج العروس). || مجد اصیل، ذواصاله. || ابن عباد گوید: شر اصیل، ای شدید. || در اساس آمده است که: گویند نخل در سرزمین ما اصیل است، یعنی در آن پایدار و باقی است و از بین نمی رود. (از تاج العروس). || (اِ) آخر روز. (منتهی الارب). وقت مابعد عصر تا غروب. (از اقرب الموارد). ج، اُصُل، اُصلان، آصال، اَصائل. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). شبانگاه و وقت خفتن است و... جوهری گفته است تا نماز شام. (شمع قاموس): بُکرهً و اَصیلاً؛ بامداد و شبانگاه. (قرآن 48 / 9). شبانگاه. (غیاث) (آنندراج) (مقدمه ٔ لغت میرسیدشریف جرجانی) (ترجمان ترتیب عادل ص 13). شامگاه. آفتاب زرد تا پسین. نزدیک به فروشدن آفتاب. پس از نماز دیگر. وقت فاصل بین عصر و مغرب. بعد از عصر تا فرورفتن آفتاب. شبانگاه، و آن بعد از وقت عصر تا وقت فرورفتن آفتاب است. (مؤیدالفضلا). ایوار. خلاف غدوه. خلاف بکره. ج، آصال: بالغدو و الآصال، به بامداد و شبانگاه. (قرآن 205/7 و 15/13 و 36/24). و رجوع به آصال شود. صاغانی گفته است: اصیل بمعنی وقت بر آصال جمع بسته شود، چون افیل و آفال. (از تاج العروس). || هلاک و موت. (منتهی الارب) (آنندراج).

عربی به فارسی

اصیل

صحیح , معتبر , درست , موثق , قابل اعتماد , خالص , اصل , اصلی , واقعی , حقیقی , اصیل , خوش جنس , باتجربه , کاردیده

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

از خورش های اصیل ایرانی

1533

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری